پارت صد و یکم :

صدای ناله می آمد از ساختمان خانه ی شتابی.پیراهن سیاه گیپوری ای که مادر قبلا برای سفره ها دوخته بود و حالا کمی برایم کوتاه شده بود, پوشیده بودم و نشسته بودم لب حوض خانه شان.به بالکن اتاق محمدرضا نگاه کردم که با تاجهای گل پوشیده شده بود.قاب عکسش را گذاشته بودند روی یک میز ترمه پوش و یک طرفش یک ربان مشکی بزرگ بود.خانم شتابی هنوز آرام نشده بود.مادر توی خانه بود.حتما باز داشت شانه های خانم شتاب

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Mrzh

    1

    دستشو روی *** اش گرفت🥹

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    خوب بود؟؟؟خبر نداری از پارت فردا شب پس!

    ۳ روز پیش
  • Mrzh

    0

    نگو ووووو که خیلی مشتاقم بخونم😍😍😍 پارت هدیه لطفا🙏

    ۳ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    تا فردا شب صبر داشته باش عزیزم.ازین صحنه های شیرین بیشتر خواهیم داشت...

    ۳ روز پیش
  • اکرم بانو

    3

    من که واسه بچه پرروی لات و وحشی محل مُردم🤭🫠🙃

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    ای جااانم! فکر کنم فردا شب بیشتر براش غش کنی اکرم جان...

    ۳ روز پیش
  • شیوا

    2

    ای جون ای جون قربون شما توحید جون من از اولشم ازش خوشم می اومد بقیه اه اه می کردن من می دونستم عشقه عشقه مهشاد جون میشه برام بپیچیش ببرمش؟ چرا یکی آزیتا از محل ما رد نمیشه اخههه

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    فعلا که توحید مال لیماست! بذار نخواستش می پیچمش برات....

    ۳ روز پیش
  • شیوا کراش توحید

    1

    چه کیفی داد این پارت چه حالم خوب شد خلاصه که مرررسییییییی مهشاد جون

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    خوشحالم که حالت خوب شد...

    ۳ روز پیش
  • مریم

    2

    منم از این لاتا می خوام خوب چه اشکالی داره ؟ لات به خوشگلی و مسوولی کی دیده؟

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    لات مسئول و خوشگلو هیچ کس ندیده!

    ۳ روز پیش
  • باران

    1

    وای چقدرکل کلهاشون بچگونه هست 😅 دست مریزاحال کردم مهشادجان😅

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    قربانت عزیزم...

    ۳ روز پیش
  • باران

    1

    به من خیلی چه😅😅😅😅😅😅😅

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    بلی خیلی چه!

    ۳ روز پیش
  • زهرا

    1

    واقعا سخته داغ جوان آدمو پیر میکنه، میفهمم چه حالی دارن خانواده شتابی... انرژی مثبت داستان توحیده و بس لیما هم خو دم لجو لجبازی وقتی توحید میگه به من خیلی چه باید به حرفش گوش بدی

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    بچه مون نمی خواد به حرفش گوش بده خب! زور داره براش...

    ۳ روز پیش
  • فاطی

    1

    نمیدانم در چه حالیم.غمگین.ناراحت..روزهایم سرد و بی روح و کسل بار میگذرد..توحید خوب است شاید خوب نیست.محمدرضا در قاب عکس میبیند من چه میکنم و تارخی که اصلا در هیچ فازی نیست

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    تارخی که کلا گیج می زند!

    ۳ روز پیش
  • ستاره

    0

    ازبس لیمااذیت میکنه یکی بایدآدمش کنه هی بچه بازی درمیاره وقتی توحیدمیگه به من خیلی چه یعنی اصن مربوط بهش همه کارای لیماحالاشومابوگونه

    ۴ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    ستاره جون! شوهر ش که نیست! لزومی نداره حرفشو گوش بده...

    ۳ روز پیش
  • ترنم

    0

    پس داره میگه توحید هم واسه خودش آقایی شده و جذاب تر آره لیما خانم؟

    ۳ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    بله ترنم خانم! :)))

    ۳ روز پیش
  • ترنم

    0

    چقد خوبه ک حواسش به همه چی هست این آقا توحید😍

    ۳ روز پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    توحیده دیگه توحید! از الان منتظر فردا شب باشید که بترکونید سایتو! نمی دونید می خواد چی بشه که...

    ۳ روز پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.